سلام...
دیشب خیلی خوش گذشت عزیزم... بخاطر دیشب ممنون...
وقتی سوار ماشینت شدم، هم دلم میخواست نگاهت کنم هم روم نمیشد نگاهت کنم، میترسیدم اگه نگام به نگاهت بیفته یه گره ای بخوره که دیگه باز نشه، تو ولی عادی بودی... نگاهت و رفتارت مثل همیشه بود... توش هیچ ردپایی از هیجان دیده نمیشد... ولی من یه هیجان گنگی داشتم، دلم میخواست فقط و فقط نگاهت کنم و تو هم فقط و فقط نگاهم کنی اما خجالت مانع این کار میشد... سعی کردم مثل خودت عادی رفتار کنم... نمیدونم چقدر موفق بودم... اینو باید از خودت بپرسم، خیلی خوشحال بودم که دیگه از بودن با تو ترسی نداشتم... خیلی دلم میخواست از ته دلت بهم بگی دوستت دارم اما میدونستم هنوز زوده، هنوز یه راه طولانی در پیش داشتیم پر از لحظات تلخ و شیرین که همه ش مال خودمون بود... وقتی با لبخند بهم نگاه میکردی از اینکه انتخابت کرده بودم احساس شادی میکردم...
خیلی خوشحال بودم وقتی برای اولین بار کنار هم نشستیم و بولانی خوردیم... اون موقع که نزدیکم نشسته بودی واقعا احساس میکردم مرد زندگیم هستی... اما بازم همون هیجان عجیب تو دلم بود... وقتی دوباره در حال برگشتن بودیم و تو مسیر پلیس راه بهمون گیر داد، بازم ترسیدم اما وقتی ازم سوال کردی تو رو چی بهشون معرفی کنم، و من جواب دادم بگو نامزدم، یه طعم عجیبی روی زبونم اومد... نمیدونم تو هم همون حس و داشتی یا نه... وقتی پلیس داخل ماشین اومد و ازم سوال کرد چیت میشه و من گفتم نامزدم، بازم همون طعم عجیب رو تو دهنم مز مزه کردم.
تو راه برگشت که دنبال مریم رفتیم، اون چند دقیقه ای که سر کوچه شرکت شون منتظر بودیم، دلم میخواست فقط و فقط حرف بزنیم و همینطور هم شد، کلی باهم حرف زدیم ... اون موقع بود که احساس کردم رنگ نگاهت کمی تغییر کرده، خسته بودی اما پر از شوق، وقتی نگاهم میکردی دلم میخواست اون نگاه و زود ازم ندزدی اما نگاه هامون خیلی کوتاه بود و راستش اینطوری راحت تر هم بودم چون میترسیدم هیجانم و بفهمی... وقتی تو مسیر یه بار پیاده شدی و گفتی که لاستیک پنچر شده، بازم نگران شدم که نکنه دیر برسیم، پیاده که شدی با نگاهم تعقیبت کردم، ماشین و دور زدی و لاستیک طرف من و یه نگاه کردی، حس کردم نگاهم روی چهره ت یخ زده، همینطور که به لاستیک نگاه کردی و بعد از جلوی ماشین رد شدی و جای خودت نشستی، نگاهم همچنان روی چهره ت مات بود، نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود، یا تو تغییر کرده بودی یا من... حس میکردم تا حالا به عمرم مردی زیباتر و جذاب تر از تو ندیدم، سنگینی رفتارت و لبخند عمیقی که روی لبت بود، منو به یه دنیای دیگه برد... یک دقیقه بیشتر طول نکشید اما احساس کردم سال هاست تو چهره ت غرق شدم، یه چیزی تو لبخند و نگاهت بود که اجازه نمیداد از چهره ت دل بکنم، اما زود به خودم اومدم و سعی کردم زیاد هیجان زده نشم... نمیدونستم تو چه حالی داری و چی تو فکرته... حرف میزدی و گاه گاهی بهم نگاه میکردی و لبخند میزدی اما نگاه و لبخندت مثل همیشه بود... ساده و بی ریا و من عاشق همین سادگی تو بودم...
خوشحال بودم که کم کم داری تو دلم جای به عمق اقیانوس باز میکنی... اما نمیدونستم تو خودت چه حسی داشتی... دلم میخواد همیشه احساست و بهم بگی... هروقت هیجان زده میشی بهم بگی و منو تو هیجان و خوشیت شریک کنی... هروقت حس کردی دوستم داری بهم بگی : عزیزم دوستت دارم و هروقت دلت خواست تا بی نهایت به چشمام خیره بشی...
عزیزم هنوز هیچی نشده دلم برات تنگ شده... کاش همیشه کنارم باشی... دوستت دارم مثل پاکی باران... همرنگ لطافت عشق و به اندازه تمام احساسم...!
:: بازدید از این مطلب : 909
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0